امروز بعد از مدت ها آمدهام
تا به یاد بیاورم آنچهرا که
گذشت
که هست
که خواهد بود
و مدام و پی در پی
عقربههای ساعتام را
به روی نیکبختی
کوک خواهم نمود
[یوسف رجبی]
- ۰ نظر
- ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۳
امروز بعد از مدت ها آمدهام
تا به یاد بیاورم آنچهرا که
گذشت
که هست
که خواهد بود
و مدام و پی در پی
عقربههای ساعتام را
به روی نیکبختی
کوک خواهم نمود
[یوسف رجبی]
امروز با واقعه تأسف انگیز هنرمندی عالیقدر، عباس کیارستمی، تپشهای قلبم کندتر شد و از صمیم قلب اندوهگین شدم. چشمی به سمت ویکی پدیا چرخاندم و دگربار خواندم و خواندم و خواندم که او چه بود، که بود ... از کجا شروع کرد و به چی فکر میکرد. امیدوارم چنین پدیدهای که جهان هنر هفتم را متحول کرد دوباره تکرار شود. روحش قرین رحمت
نمی دانم اندوهم را
پشت کدام لبخند پنهان کنم
که اشکی نیوفتد
که دستی نلغزد
که جانی نمیرد
...
روزگار بی انصافیست
[ یوسف رجبی]
اسفند تمام میشود
سال تمام میشود
همه چیز تمام میشود
حتی من،
حتی تو ...
حتی این زندگی
که همچنان سر سختانه
میتازد و میرود
...
پایان ناپیداست
[ یوسف رجبی]
غذای اضافیاش قسمت گربه های کوچه شد؛
همسایهاش با شکم خالی سر به زمین گذاشت ...
[ یوسف رجبی]
چه عشقی؟ چه کشکی؟ چه دوغی؟؟؟؟!!!!!
مثل این میماند بی مقدمه بروی سر اصل مطلب؛ و اصل مطلبت با تمام حس های خوب جهان تناقض داشته باشد. آن وقت میماند یک خودخوری بزرگ و یک توی کوچک و جهانی بزرگ در مقابلت. راستی ابتدای عاشقی کجا بود که ساده به انتهایش رسیدیم. میدانی چیست رفیق؟ سرگرم زندگی بودیم. خیلی زیاد. آنقدر زیاد که دستی برای خاراندن سرمانم نداشتیم. آنقدر درگیر که نفهمیدیم که گذشت؟ 6 ساله شدیم. 10 ساله شدیم. 15 ساله شدیم و همینطور سه دهه گذشت و هنوز ما شدیدا سرگرم زندگی هستیم. زندگی که دو رو داشت و انتخاب ما آنطرفش بود. آنطرفی که هزار امید و آرزو بود. ولی هیچوقت خودش را به ما نشان نداد.
حالا تو بیا و بگو "ولنتاین".
کلمه ای که فهمیدنش دل سیر میخواهد و فراق بال. بگذریم. هیچکدامش به ما نخورد.
میروم به زندگیام برسم.
...
[ یوسف رجبی]
افکارمان کجای جهان را گرفته؟؟؟!!!
چقدر مغرورانه دور میشویم
از هم ... از خودمان
از زندگی که تظاهر میکند هست
از بودن که هیچوقت نبوده و نیست
...
.... چقدر این صورتک ها
برای صورتمان بزرگ است؟؟؟!!!
دوست داشتنهایی که تو زاییدی
و در من مردند
در زمینی که دست رد نامردی
به سینه هیچکسی نمیکوبد ...
همیشه... همیشه ...
فکر میکنیم که زندهایم !!!!
[یوسف رجبی]
نبض زمین را گرفتهام; مشت زمین پیش چشمم باز شده است!!!! یا چشم من میبیند درون مشتی که زندگی را تنگ کرده،. ... گهگاهی شوخی میکند. نیشش را تا بناگوشش باز میکند و مکررا می خندد به ریشمان ، گهگایی با انگشتان ظریفش خرخره ام را می فشارد، فکرم را مریض کرده این قسمت بودنهای "زندگی". دمای هوایم گرم است. پر عطشم. بی تفاوت از دنیای به ظاهر پوچ؛ آب می نوشم. آهسته پیش خودم میگویم: " میگذرد "
[یوسف رجبی]
تو میهمان افکارم شو, من می نویسم ...